پروردگارا! گناهانِ ما را به ریال و کارهای نیکمان را به دلار محاسبه بفرما !امین
پرهیاهو...
پرسروصدا..
اما بی درد سر..
آمبولانس ها سراسیمه شوند...
وکار از کار بگذرد..........

ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍ ﺭو ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩ،ﺍﻭنا ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪ.
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ.
ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺪﯾﺪ ﺍﻭﻣﺪ ..
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﻓﺮﯾﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ!
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ!

چشم ها
قدرتمند ترین عضو بدن
و البته
غیر قابل اعتماد ترین
تمــــامـﮧ ناتمــــامـﮧ مטּ مـــ ـــآבرَمـ ღ♥ღ♥ღ♥______ღ♥ღ♥ღ♥
اפســـآس مے کنــــــم وقتـــے مـــے نویســـم פֿבآ چشمهـــآیش رآ مـــے گیـــرב.. .
وقتـــے مـــے פֿـــــوآنــــم گوشهـــآیش رآ...
صـــاבقـــآنـــہ بگــــویــــم،
فکــــر مـــے کنـــم פֿــــבآ هــــم از ســـاבگـــے مـــن و פـــرفهـــآے تکـــرآرے ام פֿستـــہ شــــבه استــ ღ♥ღ♥ღ♥______ღ♥ღ♥ღ♥
زمــ‗__‗ـآטּ هیــ‗__‗ـج בرבی را בوآ نکــ‗__‗ــرב ...
جانيم سنين ولي اي گول ايمانيمي قايتار
ايماندا سنين قلب پريشانيمي قايتار
گوز ياشيمي توكدوم گئجه گوندوز سنه خاطير
گوز ياشدا سنين ديده ي گيريانيمي قايتار
رسميدي كي قوربان پاييني قايتاران اولماز
سيندير بو قوجا رسميني قوربانيمي قايتار
من ايستديم كاخ سليمان منيم اولسون
كاخلاردا سنين كلبه ي ويرانيمي قايتار
تو که می دانی من چای را تلخ دوست ندارم
هوس فنجانی دیگر کرده ام ؛ کمی بیشتر بمان !
.
.

از آدمها در حد توانشون بخواین نه در حد نیازتون !
بذارین آدمها اونی که هستن بمونن
تنهایی ریشه تمامی گنــــاهان و درد هاست ؛

بيتو هم ميتوان به دريا خيره شد
زبان موجها روشنتر از زبان توست
بيهوده خاطرههايت را در دلم زنده نکن
بيتو هم ميتوانم عاشق شد
از چيزهاي بيهوده ميگفتيم
بيهوده ،
بيهوده
زماني که باهم بوديم
تو کودکي لوس از عشق
من احمقي حيرتزده از عشق
نه دستم به تو مي رسد
نه مي توانم از شوق ديدنت
بال در آورم
تو
دست و بال مرا بسته اي
خواب ناز بودم شبي . . . ديديم كسي در مي زند . . . در را گشودم روي او . . . ديدم غم است در ميزند . .
. اي دوستان بي وفا . . . از غم بياموزيد وفا . . . غم با آن همه بيگانگي . . . هر شب به من سر مي زند
قشنگه انتظار واسه عشقی که میدونی حقیقته
قشنگه انتظار واسه چشمایی که معجزته
قشگه انتظار واسه اسمی که واست غنیمته
قشنگه انتظار واسه سکوتی که بهترین نصیحته
***
قشنگه بمونی منتظر حسی که واست نمازه
قشنگه بمونی منتظر دستایی که بودنش نیازه
قشنگه بمونی منتظر صدایی که بهترین سازه
قشنگه بمونی منتظر کسی که به داشتنت می نازه
***
انتظار خوبه واسه کسی که رها نمیکنه دستاتو
انتظار خوبه وقتی تو سخت ترین شرایط هست کنار تو
انتظار خوبه وقتی زیباییو تو وجودت میبینه
انتظار خوبه وقتی فقط واسه تو خودشو میبینه
***
انتظار خوبه واسه کسی که تو معرفت آخرشه
انتظار قشنگه وقتی شعرای تو باورشه
انتظار خوبه واسه شرابی که اوج ساغرشه
انتظار قشنگه واسه یه مجنون عاشق پیشه
خوابم نمیبرد
به همه چیز فكر كرده ام..
بیشتر به تو ..
و میدانم كه خوابی ..
و قبل از بسته شدن چشمهایت ..
به همه چیز فكر كردی جز من ...
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ
ﮐﻪﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ!
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﻗﺼﻪﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩﮐﻪﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ....
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ
ﻭ ﭼﻬﺎﺭﭘﺴﺮﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ
ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ، ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!!؟
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥﺑﻮﺩ
ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ،بي پناه ﻣﺎﻧﺪﻡ
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺲ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ .
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪﺑﺮ ﺯﯾﺮﻭﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ
ﻭﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ!
ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ:
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ
ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩترک تسبیح خدا خواهم کرد
ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ...

احساسم را نمي فروشم؛
حتي به بالاترين بها! ولي...
آنگونه كه بخواهم خرج ميكنم، براي آنهايي كه لايق هستند...
می پرسه کجا؟
میگم زیارت مادر و پدرم ....
میگه فکر کردم مکه میروی ...
گفتم کعبۀ خانۀ من پدرم و مادرم است ...
زیارت آنها را خدا واجب بر من کرده ست ...
میگه خسیس ... روایت از خودت نساز ...
خرج خانه خدا نمی کنی ... مفت حرف نزن ...
میگم خدا به خرج من و تو نیاز ندارد ...
اما من به رضایت آنها نیازمندم ....

موهایی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم میآید
و نه شب را به یادت میآورد
نه ابریشم
نه سکوتِ شاعرانه
.... نه حتی خیال یک خوابِ آرام
پوستِ گندمی دارم
که نه به گندم میماند
نه کویر
و چشم هایی
که گاهی سیاه میزند
گاهی قهوه ای
و گاه که به یاد مادرم میافتم عسلی میشوند و کمی خیس
دستهایم .... دست هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی
برایِ تو
به یادِ تو
به عشقِ تو
شعر مینویسند
...
مرا همینطور ساده دوست داشته باش
با موهایی که نوازش میخواهند
و دستهای که نوازشت میکنند
و چشمهایی که
به شرقیِ صورتِ من میآیند ..

مادر ! من هرگز بهشت را زیر پایت ندیدم ،
زیر پای تو آرزوهایی بود که از آن گذشتی به خاطر من …
مادرم …
قدمهایت را بر روی چشمانم بگذار تا چشمانم بهشت را نظاره کنند …
تنت قدمگاه آغاز بودنم شد !
آغوشت بهشت من است “مادر”
چــه قانــون ناعــادلانــه ای !
بــرای شــروع یــک رابطــه ,
هــر دو طــرف بایــد بخواهنــد …
امــا …
بــرای تمــام شدنــش ,
همیــن کــه یــک نفــر بخواهــد
هرگز نفهمیدم فراموش کردن درد داشت یا فراموش شدن
به هر حال دارم فراموش می کنم فراموش شدنم را
معمولا آدما از اینکه بعد از مرگ فراموش بشن وحشت دارن
ولی چه سخته زنده باشی و فراموش بشی . . .
سخت ترین دو راهی
دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است
گاهی کامل فراموش میکنی و بعد می بینی که باید منتظر می ماندی
و گاهی آن قدر منتظر می مانی که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی
تقدیم به همه فراموشکارای دنیا
وقتی تو پاییز روی برگای زرد و خشک پا میذاری
یادت باشه همین برگا یه روزی بهت نفس می دادن
نظرات شما عزیزان: